I want u
تو رفتی ...
من
بی تو
تنها تر از همیشه ....
* باور نبودنت سخت است اما نه به سختی نبودنت ...
وقتی آن پدر بزرگم رفت دلم قرص بود که لااقل تو هستی
اما هردویتان رفتید ....
یادت می اید هیچ وقت نمی گذاشتی دستانت را ببوسم ...-آخرین باری که از نزدیک دیدمت روی تخت بیمارستان بودی...که دستانم را محکم گرفتی...خواستم ببوسم دستانت را ...اما نگذاشتی... و خودت دستانم را بوسیدی ...
به خدا بی تو نفس کشیدن سخت است
بی تو چای خوردن سخت است
دیگر کسی ۵شنبه ی هر هفته منتظرم نیست که بروم خانه اش...
دیگر کسی صبح های جمعه که همه خوب اند بیدار نیست...که صدای قرآن خواندش را بشنوم
که وقتی در حال حاضر شدنم برای رفتن به آزمون حواسش جمع باشد که بی صبحانه نروم
که برایم صبحانه حاضر کند و من از شرم بگویم چرا زحمت کشیدید بابابزرگ لازم نبود خودم درست می کردم ...
دیگر پاساژ رفتن برایم سخت است ...
چون تو نیستی دیگر...
یادم می آید بچه که بودم مرا با خودت پاساژ می بردی که من چقدر دوست داشتم آن لحظات با تو بودن را ...
اما دیگر هیچ چیز را دوست ندارم ....