یک نفس عمیق میکشم ...
امروز هم گذشت آخرین روز مدرسه ها از ترم اول! از هفته ی دیگر هم امتحانات شروع می شود... خیلی نیاز دارم به یک ذهن آماده ...حس بدی ست که در دوهفته تصمیمی بگیری و امید بدهندبه تو برای تحقق یافتنش...و بعد یک باره در دقیقه ی۹۰ بگویند ببخشید اشتباه شد فعلا امکان ندارد ...
آنگاه می شوی مثل من !!!پادر هوا...دوباره باید حتی برای مدتی کوتاه ذهنت را خالی کنی از همه ی آن فکرها ...و فعلا مشغول همین راهی باشی که می روی که حتی شاید مطمئن باشی درست نیست...
اول ناراحت می شوم ...ناامید می شوم ....و مدتی دپرس ! تا با خودم کنار بیایم بعد به حکمتش فکر میکنم به اینکه همیشه ایمان داشتم در زندگی اتفاقی تصادفی نمی افتد...
بعد انگاری از این رو به اون رو می شوی دیگر ناراحت نیستی و دلت می خواهد به تردید هایت حتی برای۶ماه هم که شده فکر نکنی و همین مسیر را به بهترین نحو بروی تا آخر آخرش !!!
خدارا چه دیدی شاید نظرت عوض شد و این به صلاح بود ...فقط توکلم را زیاد میکنم ...می دانم که تنهایم نمی گذاری ...
ایمان / صبر / توکل / چقدر نیاز دارم به این سه واژه باهم و یک جا!!!
دلم می خواهد امروز یک برنامه ی خوب برای این یک ماه امتجان ها بریزم و بنویسم و بزنم به دیوار اتاقم طبق عادت همیشه و هر ساله ام !
راستش هنوز تصمیم نگرفته ام که بروم کتابخانه درس بخوانم یا همان جا در اتاقم هر کدام مزیت های خاص خودش را دارد باید ببینم کدام بهتر است ...
گاهی در زندگی دلت میشود چشم هایت را ببندی و به همه ی چیزهای خوب فکر کنی و برای یک لحظه هم که شده همه ی محال ها ممکن شود...
از همین الان شروع میکنم ...