دیوانگی

 

همه ی پنجره ها باز است و من پشته پی سی که صدای باران شروع میشود...حیف است که نروی حیاط و این باران خیست نکند حیف است که از هوایش نفس نکشی...انگار تازه میشوی زنده میشوی ....

اینروزها دلم میخواهد صبح تا شب از اتاقم بیرون نیایم و فقط موقع غذا آن هم بیشتر از چند مین نشود! باید تنها باشم باید فکر کنم باید کتاب بخوانم باید فیلم ببینم فیلمی که دیالوگ هایش را باید نوشت و ساعت ها به آن فکر کرد باید به آدم ها فکر کنم باید به گذشته و حال و فردا فکر کرد باید تصمیم گرفت باید خندید باید گریه کرد باید شکلات خورد باید فیس بوک راچک نکرد باید ریکواست ها را قبول نکرد  باید ظرف هارا شست باید غذا پخت حتی وقتی که حس میکنی کارهای مهم تری داری.حتی زمانی که حس میکنی زمانت را نیاز داری باید با شوق ناهار را آماده کنی و مادرت احساس رضایت کند.به جمعه نباید فکر کنی به آزمون و فقط به الان فکر کن دیگر به روزهای نیامده فکر نکن چرا برای چیزی که اتفاق نیفتاده ناراحتی نگرانی

فقط آرام باش و مسلط این روزها میگذرند این ادمها هم میگذرند و فردایی خواهد امد که در ان نه از نگرانی های امروز خبری ست نه از آدمهای امروز...

 

معجزه

 

حس عجیبی دارد  این صفحه دلم که گرفته است باز میشود میخندد ذوق میکند شاید به خاطر خاطرات خوشی است که دارم !چقد افسوس میخورم حالا که میبینم تاریخ آخرین مطلبم برای دی سال قبل است 

آرامم حالا...

آرام شدم یعنی ! از وقتی که شروع کردم به نوشتن در جایی که تنهامال من است تنها برای من خواهد ماند و همیشه در ذهنش خواهم ماند .

همیشه به یاد خواهد داشت خودم را حرف هایم را دنیایم را رویایم را باور هایم را ... حتی اگر خودم یادم برود همه یادشان برود اما یادش نخواهد رفت این صفحه ...

دیشب خواب دبیر عربی دوران راهنمایی ام را دیدم دلم برایش تنگ شد...چند سالی میگذرد شاید مرا به خاطر داشته باشد شاید هم نه ...

من دور میریزم همه ی چیزهایی را که اذیتم میکند من  فراموش میکنم من میبخشم ...

یک کتابی هست که خیلی دوستش دارم یعنی وقتی فکر میکنم که بروم و بخوانمش هیجان زده ام میکند شاید چندین بار کامل خوانده باشم اما هربار که میخوانم برایم تازگی دارد...علتش را خوب میدانم و این هر روز یادم می اندازد که چه میخواهم ...

میخواهم پر شوم لبریز شوم از خواستن ...

باید خیلی کارها بکنم خیلی تغییرها ایجاد کنم انگار بعضی چیزها اشکال دارد

و من اینجاهستم که درستش کنم !!!

یادم می آید بچه که بودم یک حرفهایی میزدم و من هنوز همان آدمم!

دیگر رها نمیکنم این صفحه را...