دیوانگی
همه ی پنجره ها باز است و من پشته پی سی که صدای باران شروع میشود...حیف است که نروی حیاط و این باران خیست نکند حیف است که از هوایش نفس نکشی...انگار تازه میشوی زنده میشوی ....
اینروزها دلم میخواهد صبح تا شب از اتاقم بیرون نیایم و فقط موقع غذا آن هم بیشتر از چند مین نشود! باید تنها باشم باید فکر کنم باید کتاب بخوانم باید فیلم ببینم فیلمی که دیالوگ هایش را باید نوشت و ساعت ها به آن فکر کرد باید به آدم ها فکر کنم باید به گذشته و حال و فردا فکر کرد باید تصمیم گرفت باید خندید باید گریه کرد باید شکلات خورد باید فیس بوک راچک نکرد باید ریکواست ها را قبول نکرد باید ظرف هارا شست باید غذا پخت حتی وقتی که حس میکنی کارهای مهم تری داری.حتی زمانی که حس میکنی زمانت را نیاز داری باید با شوق ناهار را آماده کنی و مادرت احساس رضایت کند.به جمعه نباید فکر کنی به آزمون و فقط به الان فکر کن دیگر به روزهای نیامده فکر نکن چرا برای چیزی که اتفاق نیفتاده ناراحتی نگرانی
فقط آرام باش و مسلط این روزها میگذرند این ادمها هم میگذرند و فردایی خواهد امد که در ان نه از نگرانی های امروز خبری ست نه از آدمهای امروز...