از مدرسه می آیم .مامان دارد غذا درست می کند بابا هم از بیرون آمده .چادرم را هنوز از سرم در نیاورده ام ...میپرم میروم  به اشپزخانه سلام میکنم .به رویش لبخند میزنم ...انگار خدا دوستت دارد...انگار همه چیز خوب است ...انگار خیلی خوش بخت هستی.

میروم به اتاقم ...اتاق قدیمی ام ...اتاق بچگی هایم ...بااینکه کوچک است ومال بچگی هایم اما عجیب ارامم میکند...لباس هایم را عوض میکنم خسته ام و گرسنه اما میروم پیش مادر .ظرفها را میشورم ظرفهارا درست میکنم با او حرف میزنم از مدرسه میگویم از هرچیز که به ذهنم می آید...همه چیزخوب است ...من خوشبخته خوشبختم ...

سفره را می اندازم غذامیخوریم من با پدر حرف میزنم پدر با من حرف میزند از همه چیز میگوید برایم .از چیزهایی که تازه کشف کرده در طراحی های وب و هرچیز که به ذهنش میرسد...از ته دل که میخندد انگار زندگی جور دیگریست...

سفره را جمع میکنم ...

وای ظرفها

انگار ظرف شستن هم خوب بوده است ها .

انگار کارم تمام شده باید بروم به اتاق بزرگی هایم مثل همیشه

گوشی ام را نگاه میکنم ساعت یکو نیم است .ساعتم  قدیم است جدیدش نکردم .اینجوری خیلی بهتر است انگار برنامه ها منظم تر است و وقت زیاد داری...از شارج میکنمش...قایمکی شارجر را میبرم بگذارم سر جایش...ناگهان در وسط راه بابا مچم را میگیرد ...بلند میزند زیر خنده ...میگوید افرین افرین که شارجرم را گذاشتی سرجایش...که مثل همیشه دنبالش نگردم و آخر هم پیدا نشود ...

مال خودم خراب شده !

دلم  از حالا تنگ می شود برای اینروزها ...

دلم می خواهد تمام شارجر های دنیا خراب باشد و فقط یک شاجر درست باشد

 آن هم برای پدر ...

میروم اتاقم ...یک ربعی جمعش میکنم پنجره را باز می کنم میشینم پشت میز سررسیدم را برمیدارم و شرو میکنم به نوشتن...

و بعد درس های فردا .چند ساعتی میگذرد انگار دارد کسی می آید مامان است انگار...برایم شیر آورده بخورم .میگویم وای مرسی مامان میپرم بغلش میکنم و زیاد میبوسمش...او یک فرشته است !

برمیگردم پشت میز...

همه چیز خوب است

من خوبم

به امتحانات نهایی فکر میکنم ...

به اردیبهشت

به خرداد

و به همه ی چیزهای خوب...

 

 خدا انگار لبخند میزند ...